سلول شماره ی دلتنگی

...اینجا سقف شهری ست که برای ما خانه نشد

سلول شماره ی دلتنگی

...اینجا سقف شهری ست که برای ما خانه نشد

سلول شماره ی دلتنگی

تنم به پیله ی تنهایی ام نمی گنجید...

---

آخرین مطالب

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

مازوخیست

دو روزه که منو رها کردی

اما دو روزه که بیشتر از همیشه میبینم حالت خوبه،

پر انرژی و سر حالی

خوشحالی و فعال

...

زنها از دل خودشون میگذرن  گاهی 

چون دلدار جای بهتری برای بودن پیدا میکنه

روز آزادی

شنبه ی همان هفته ای که با عمیق ترین آه و کمترین امید صبح شده بود،

همان شنبه ای که هزارجور سناریوی تلخ بی پایان را توی ذهنم مرور میکردم و با آن مرثیه میخواندم،

همان شنبه بود که ناگهان توی حیاط  دانشکده پیدایت شد،

که ناگهان سر زدی از دلم میان دستهایم،

که دیگر ختم ناامیدی ها را خواندم،

صبح های گس و شب های دل آشوبه را چالش کردم،

قرار بود حالمان خوب باشد،

قرار بود بعد از آنهمه تلخ کامی دیگر شیرین باشیم،

قرار بود اما....

نشد!

چهارمین روزِ بدون تو

رفته ام به روزهای اردیبهشت٬ خرداد

به ایام فرجه ها، سلف اساتید و آنهمه رودربایستی

چای های بعد از ظهر و کیک دانشکده ی ادبیات،

به آن تراکتور سیاه پر سر و صدا که حالا دارد به فروش میرسد

به گلهای سرخی که یادگاری از تو خشک می شوند

رفته ام به دوشنبه های بی دغدغه ی "باهم باشیم"

به آنهمه  بی فکری و خوشبینی و رضایت

آنهمه امید و رویا و خیال...

کاش کسی نخواهد پرتم کند به امروز، 

به این غروب جمعه ی عاری از دیدار و وعده و فردا؟!!

من رفته ام از اینجا، 

و همیشه دیروز زیباتر از فرداست؟!!

...

جمعه ی تنهایی ات را چگونه گذراندی زیبا؟!

روز سوم

درد دارم...

دستام یخ کرده

پاهام و به دسته ی موبل میکشم و 

دندون هام و به انگشت اشارم فشار میدم که جلوی اشک و گرفته باشم

درد دارم و خورشید سومین روز در حال غروب کردنه.

۱۲:۱۹ دقیقه ی ظهر بود که علامت آنلاین جلوی اسمت سبز شد

اما آخرین بوسه ی منو ندیده بودی و آخرین خداحافظ،

اما انگار اون تو نبودی...

خورشید سومین روز سرخ سرخ از پشت ابرهاغروب کرد،

امشب هم یه شبِ بدون" شب بخیر" دیگس.

شبت بخیر ماه من!

دیگه باید بگذره

روز دوم غروب کرد

شماره ی بندش را از من مخفی کرده بود،

شاید چون میدانست وقتی نباشد دلم چطور با این عددها آتش میگیرد! 

چطور گوشه ی تمام جزوه هایم میشود"زندانی زندان خویشم" و جای شماره ها را نقطه چین میگذارم!

روز دوم بود،

روی فرش لاکی اتاق خسته و گرسنه دراز کشیده بودم و از بالشت و پتو دوری میکردم!

انگار باید می دیدم آن تخت های آهنی و دیوارهای کچی چقدر سرد است،

چقدر سخت است،چقدر تنت را میخراشد.

موبایل بی جان گوشه ای افتاده بود و من سقف‌را می پاییدم!

که یک ساعت گذشت،

یک ساعت گذشت و من بارها خانه را به قصد آن هیبت آهنین ترک کردم

و بارها شیشه ها را شکستم و قفل ها را جدا کردم

و تو را سخت میان بازوانم کشیدم،

 تو چقدر سرد بودی

آنجا چقدر بوی نم میداد

و دیوارها چقدر بر ما سنگینی میکرد!

یکساعت گذشت

و من همچنان روی فرش لاکی اتاق تو را می بوییدم!

و باز روز اول...

طاها خبر را رساند" مجازات مالی"

توی کافه نشسته بودم  و برای نمیدانم کدام دردم 

پا به پای قدیمی ترین رفیق بغض میکردم‌.

ما تنها بودیم، چه در خانه چه کافه های شهر و

چه خیابانهایی که نمیشناختنمان

و این لشکر محبت عزیزانمان بود که بی محابا بر دوست داشتنمان میتاخت.

انگار عشق هیچوقت کفایت نمیکرد، انگار عشق  شده بود آن 

مهر خودخواهی روی پیشانی،انگار آرام نمیشدیم

چه آرامشی؟!!

تو را کت بسته میبردند و لباس هایت را بیرون میکشیدند و

جیب هایت را خالی میکردند و من...

چه آرامشی؟!!

غروب سرگیجه آوریست عزیز که اگر امید طلوع نداشت

بی درنگ مرگ آخر بود...

گویی که جانم می رود

عطرش را از داشبورد بیرون کشیدم و روی مچم اسپری کردم

جایی که نبضم میزند و حیات از امتدادش جان میگیرد،

و زندگی را با ریشه هایش به تو پیوند میزند.

یکشنبه بود آنروز؛ یکشنبه ای که فردایش سکوت بود و بعد از آن موعد مقرر دادگاه.

و "دادگاه" همان نامی که زهرکشنده اش پادزهری نداشت جز معجزه،

جز آمدن دوباره ات، جز تمام شدن این کابوسهای خوف انگیز شبانه،

اگر برای تو خوابی بود و برای من آرامشی!

دستهایم را دور شانه اش فشار دادم ،

اشکم روی پیرهنش چکید و سفیدی آن را با سیاهی خط چشم ها آلوده کرد.

محکم تر فشار دادم، غمگین تر گریستم.

آدمی چقدر ناتوان است از حفظ دوست داشتنی هایش،

چقدر ذلیل است دربرابر خواسته هایش!

او میرفت و وعده هایش آرامم نمیکرد،

و طلسم سه شنبه نمی شکست و غربت کافه ها آشنا نمیشد،

او باید میرفت،

شاید برای هفت شبانه روز و شاید هفته ها بیشتر...


ناخوشی ها ادامه ی دنیاست...

آن شبها،شبهای سردی بودند،

چشمهایم سردشان بود،می باریدند،

قطره ها روی مشتم یخ میبستند، توی قلبم.

تو میلغزیدی هرآن ، کفشهایت لیز بود ،سر‌میخوردی از قلبم بیرون،

توی مشتم می افتادی، دست های من یخ کرده بود جا نمیشدی دیگر!

آن شبها ،شبهایی بود که من تو را ذره ذره ،آن به آن،به دنیا پس میدادم.

آدمها هلهله میکردند،

زنها میرقصیدند،

مادرها اسفند میچرخاندند ،

پدرها چرتکه می انداختند.

دخترها رخت نو به تن میکردند،

تو به دنیا بازمیگشتی، من از دنیا میرفتم، می مُردم! 

آن شبها هر غروب درد از سینه برمی خاست،

چنگ میکشید، زجه میزد،پا می کوبید.

من تو را از قلبم به دنیا می آوردم ،از سینه ام میشکافتم.

زنها سرخاب میزدند، آواز میخواندند،

زنها از راه رسیده بودند،

دستهایشان گرم بود،چشمهایشان شعله میکشید،

تو را پس میگرفتند، تو را پس میدادم!!

زن ها،

آن چشمهای عنابی، گیسوان حریر، گونه های مخمل، بوسه های نرم...

شبهای سردی است!

و اینجا دختری ست عریان، که گورش،ماتم نشسته ندارد!