سلول شماره ی دلتنگی

...اینجا سقف شهری ست که برای ما خانه نشد

سلول شماره ی دلتنگی

...اینجا سقف شهری ست که برای ما خانه نشد

سلول شماره ی دلتنگی

تنم به پیله ی تنهایی ام نمی گنجید...

---

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

هشت ماه و نوزده روز...

قلبم

کمرم

باورم

زندگیم

شکست...

و اون رفت!!

:(

درد نوشت۲

صدای موسیقیِ تند و

چرخش نورهای رنگی و

رقص پاشنه های نوک تیز روی پارکت های چوبی...

با آن دکمه های از قلاف بیرون زده و 

رد سرخ  مانده بر پیک های مشروب و...

....

اینچنین بی پرده وداع کردنت...

درد نوشت۱

کنار پنجره میروم

شاید باد که بتازد خشک کند درد را روی گونه هایم

اما سرت را بالا نگیر!

ماه را که ببینی یادت می آید کسی بود که هرگاه

قرص قمر را نشانش میدادی

دلت را گرم میکرد 

که"ماه من تویی"...

...

سرت را بالا نگیر:(

نمی توانم!

دوست داشتن پیچک است

به دور تنت، قلبت، دستهایت میپیچد و 

تو را سبز میکند‌

زیبا میشوی،

قد میکشی با او 

دنیا از تو نفس میکشد

تو برخودت میبالی.

تا به حال شده پیچک را از خانه اش بگیری؟؟

تکیه را از تکیه گاه برداری؟؟

فرو میریزند!

و هیچ پیچکی

و هیچ قلبی

دوباره سبز نخواهد شد...

سوختی جاااانم...

سهمیه ی امشب....

دردِ قلب

آدمی که قصد رفتن میکند

یعنی دلش خیلی قبل ترها بارش را از پیش تو بسته و رفته است،

میخواهی دستهایش را نگهداری؟ یا چشمهایش؟ یا حتی عطر تنش را؟؟

وقتی هیچکدام مال تو نیست، اسمش را میخواهی؟!

حالش که دیگر با تو خوب نمیشود، شاید قلبش میان راه برگشت

منزلگاه ناب تری پیدا کرد و ماند...

شاید دلش پیش دیگری ماند!

----

مرگ اگر راه فراری داشت هم، من پابندترینش میماندم!

"last time i said"love you

دو دست داشت، ده انگشت

علاقه و امید و اعتمادش را با همین ده انگشت لاغرش بزرگ میکرد

به دندان میکشید

حفظ میکرد.

یک روز جنگ شد، دوست دشمن بود

رحم،خشونت.

دستهایش را بریدند،

وصله های جانش را بردند.

نه دست داشت، 

نه علاقه،نه امید و نه دیگر اعتمادی.

بوی درد می آمد و

تصویر،تنهایی یک مادر جنگ زده بود



ایستگاه بعدی؛ برزخ

اشهد ان لا اله الا الله

و اشهد ان محمدا رسول الله و

اشهد ان علیا ولی الله

نمیدانستم اما این من بودم که سرم را 

به سردی دیوار شیشه ای تکیه کرده و 

تکرار میکردم

تکرار میکردم و نمیدیدم،تکرار میکردم و نمیشنیدم

نگاهها کش می آمد، حرفها بلند تر میشد،

چشم های من بسته تر بود انگار،

کسی شاید از بالای سقف این قطارها، از امتداد این دیوارها

میخواهد یادت بیاورد، همچنانکه زندگی ناگهان قلبت را میشکند

مرگ هم از راه خواهد رسید.

....

آدمها چندبار مرده اند؟!

ماهِ ابری

گاهی آنقدر سنگینی که میخواهی قانون جذب،

تو  را فرسنگ ها زیر تر از زمین دفن کند!

...

امضا: سنگینم!

space

قبل ترها بیشتر دوستم داشت،

بیشتر نگاهش میرقصید،

دستهایش آتش میشد و

حرفهایش بهشت...

قبل ترها دنیا که گلویمان را میگرفت

آرامش میبافتیم باهم، سرخوشی،امید...

قبل تر ها خیلی پیشتر گذشت، میبینی؟

حالا دنیا نه، تو گلویم را گرفته ای...