و باز روز اول...
- سه شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۰ ب.ظ
طاها خبر را رساند" مجازات مالی"
توی کافه نشسته بودم و برای نمیدانم کدام دردم
پا به پای قدیمی ترین رفیق بغض میکردم.
ما تنها بودیم، چه در خانه چه کافه های شهر و
چه خیابانهایی که نمیشناختنمان
و این لشکر محبت عزیزانمان بود که بی محابا بر دوست داشتنمان میتاخت.
انگار عشق هیچوقت کفایت نمیکرد، انگار عشق شده بود آن
مهر خودخواهی روی پیشانی،انگار آرام نمیشدیم
چه آرامشی؟!!
تو را کت بسته میبردند و لباس هایت را بیرون میکشیدند و
جیب هایت را خالی میکردند و من...
چه آرامشی؟!!
غروب سرگیجه آوریست عزیز که اگر امید طلوع نداشت
بی درنگ مرگ آخر بود...
- ۹۵/۰۹/۰۹
تنم به پیله تنهایی نمیگنجد ، پروانه ی کسی شدن باید ! ؟
این قشنگ بود