سلول شماره ی دلتنگی

...اینجا سقف شهری ست که برای ما خانه نشد

سلول شماره ی دلتنگی

...اینجا سقف شهری ست که برای ما خانه نشد

سلول شماره ی دلتنگی

تنم به پیله ی تنهایی ام نمی گنجید...

---

آخرین مطالب

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

خاموشی

من بی رحم نبودم،

خسته بودم

و بیشتر از آن ساکت...

چای و کیکِ آشنا

برایم از بند شماره ی نمیدانم چند میگفت،

از ۹ تختی که در گروه های سه تایی گوشه های دیوار اتاقک سلول جای گرفته بودند،

از جای حمام و کتابخانه و کارگاه

رو به رویم پشت میز نشسته بود و

همچنان که مثل همیشه لبخندش را حواله ی صحبت میکرد

از سخت ترین روزی میگفت که بر او گذشته بود.

و من در خیالم با او به بند کشیده میشدم

....

شنبه ۱۵ آبان

جمعه

از احوال ما اگر بخواهی بدانی

کابوس های شبانه است و 

دلواپسی های روزانه...

----

فرسودگی نیمی از تو شده بود و

غم، قسمتی از من

اما ما همچنان با کفشهای آهنین 

رد پای یکدیگر را می دویدیم

سی و چند روز

خاطری که آسوده نیست که نیست

مثل تمام این روزها ناامن...

روز دوم

در صبحی که با هوای ابری و باران مطبوع پائیزی آغاز شده بود

به اصرار مادر می بایست راهی دندانپزشک میشدیم،

طاها دو بار زنگ زده بود و این میتوانست نشانه ی خوبی نباشد،

با همان نیم تنه ی بی حس و فکر مغشوش از ناامیدی 

کافی بود بگویی "سلام علیکم" تا من فریاد و ناسزا را حواله ات کرده باشم...

تا بلند خندیده باشم 

و نفسم را در ظهری که هوا ابری و بارانی بود رها کرده باشم!

تو برگشته بودی به این خیابان ها و

من هنوز خوابِه پل های شکسته را میدیدم!

روز اول

به سختی طاها خبر را آورد ،

به سختی جان کندن من و شمارش سالی که دوازده ماه است و ماهی که سی روز و

روزی که بیست و چهار ساعت!

میدانی هرقدر هم که خداحافظی را با طول و تفسیر بجا آورده باشی،

بعد از صدای کشیده شدن چرخها بر کهنگی آسفالت امیرآباد

با خودت میگویی ای کاش آغوش آخر را محکم تر ادا میکردی،

ای کاش بیشتر دستهایش را فشرده بودی

یا طولانی تر لبخندش را رصد میکردی...

طاها خبر را آورد

و این آغاز کوچ موقت تو بود!

برای سرآغاز

اگر بودی حتم دارم بعد ازین لابه های پیاپی با چند فحش جانانه که غرضی جز تحبیب نداشت مرا به خنده می انداختی،

اما اگر بودی بغض اصلا کجا می ماند؟

آمدم دفتری بسازم که ترس رسوایی اش به نادیده گرفتن حرف هایم منتهی نشود،

آمدم اینجا را برای تو علم کنم،

برای روزهایی که جرئت کردی نباشی!

و نبودی

...