سلول شماره ی دلتنگی

...اینجا سقف شهری ست که برای ما خانه نشد

سلول شماره ی دلتنگی

...اینجا سقف شهری ست که برای ما خانه نشد

سلول شماره ی دلتنگی

تنم به پیله ی تنهایی ام نمی گنجید...

---

آخرین مطالب

گویی که جانم می رود

عطرش را از داشبورد بیرون کشیدم و روی مچم اسپری کردم

جایی که نبضم میزند و حیات از امتدادش جان میگیرد،

و زندگی را با ریشه هایش به تو پیوند میزند.

یکشنبه بود آنروز؛ یکشنبه ای که فردایش سکوت بود و بعد از آن موعد مقرر دادگاه.

و "دادگاه" همان نامی که زهرکشنده اش پادزهری نداشت جز معجزه،

جز آمدن دوباره ات، جز تمام شدن این کابوسهای خوف انگیز شبانه،

اگر برای تو خوابی بود و برای من آرامشی!

دستهایم را دور شانه اش فشار دادم ،

اشکم روی پیرهنش چکید و سفیدی آن را با سیاهی خط چشم ها آلوده کرد.

محکم تر فشار دادم، غمگین تر گریستم.

آدمی چقدر ناتوان است از حفظ دوست داشتنی هایش،

چقدر ذلیل است دربرابر خواسته هایش!

او میرفت و وعده هایش آرامم نمیکرد،

و طلسم سه شنبه نمی شکست و غربت کافه ها آشنا نمیشد،

او باید میرفت،

شاید برای هفت شبانه روز و شاید هفته ها بیشتر...


  • نِزمین